سریال بی نظیر قصه های مجید با بازی کم نظیر مهدی باقر بیگی و به کارگردانی کیومرث پوراحمد.
هنرپیشه ها:
مهدی باقر بیگی
پروین دخت یزدانیان
جهانبخش سلطانی
«قصههای مجید» ریتم آرامی دارد و سالهای سال از عالم «پلنگ صورتی» و «تام و جری» دور است. زیباییاش در سادگی است و نزدیکی به واقعیت، و مثل آیینهای است که در برابر زندگی خودمان قرار دادهاند. و با اینهمه، سخت جذاب است. طاق ضربی، هشتی، حوض، پاشویه، باغچه، بهار خواب... و لهجهی شیرین اصفهانی که مثل کاشیهای مسجد شیخ لطفالله زیباست. میبینم که با «قصههای مجید» همانهمه انس دارم که با خانهمان، با برادر کوچکترم و با مادربزرگم که همهی وجودم، حتی خاطرات فراموششدهام را در چادر نمازش مییابم، در صندوقخانه و در ته صندوقچهاش که مکمن رازِ ایران زمین است. و در درون بقچهای که بوی تربت کربلا میدهد و مرا نه به گذشتههای دور، که به همهی حضور تاریخیام پیوند میزند. «بیبی» همان پیرزنی است که خانهای به اندازهی یک غربیل داشت، اما به اندازهی یک آسمان آفتابی، مهربان بود؛ همان پیرزنی که چارقدش بوی عید نوروز میداد. «یادت باشه، آقا مجید! مقصد همینجاست.» و این سخن را «محمود آقا» میگوید که شغلش رانندگی است، یعنی شغلی که اقتضای طبیعیاش، شتابزده از مقصدی به مقصدی دیگر رفتن است. چقدر ایرانی است! چقدر شبیه پدر من است که اتومبیلش را در گاراژ میگذارد و صبحها پیاده سر کار میرود تا از بوی کوچهها محروم نماند، کوچههایی که بعد از یکصد و پنجاه سال غربزدگی هنوز از بوی یاسِ درختی و اقاقیا خالی نشدهاند... و من همان مجیدم. و مجید هم «ملک محمد» است و هم «حسن کچل». دلم میخواهد «قصههای مجید» را تنهای تنها تماشا کنم تا ناچار نشوم که جلوی گریهام را بگیرم.
سریال بی نظیر قصه های مجید با بازی کم نظیر مهدی باقر بیگی و به کارگردانی کیومرث پوراحمد.
هنرپیشه ها:
مهدی باقر بیگی
پروین دخت یزدانیان
جهانبخش سلطانی
«قصههای مجید» ریتم آرامی دارد و سالهای سال از عالم «پلنگ صورتی» و «تام و جری» دور است. زیباییاش در سادگی است و نزدیکی به واقعیت، و مثل آیینهای است که در برابر زندگی خودمان قرار دادهاند. و با اینهمه، سخت جذاب است. طاق ضربی، هشتی، حوض، پاشویه، باغچه، بهار خواب... و لهجهی شیرین اصفهانی که مثل کاشیهای مسجد شیخ لطفالله زیباست. میبینم که با «قصههای مجید» همانهمه انس دارم که با خانهمان، با برادر کوچکترم و با مادربزرگم که همهی وجودم، حتی خاطرات فراموششدهام را در چادر نمازش مییابم، در صندوقخانه و در ته صندوقچهاش که مکمن رازِ ایران زمین است. و در درون بقچهای که بوی تربت کربلا میدهد و مرا نه به گذشتههای دور، که به همهی حضور تاریخیام پیوند میزند. «بیبی» همان پیرزنی است که خانهای به اندازهی یک غربیل داشت، اما به اندازهی یک آسمان آفتابی، مهربان بود؛ همان پیرزنی که چارقدش بوی عید نوروز میداد. «یادت باشه، آقا مجید! مقصد همینجاست.» و این سخن را «محمود آقا» میگوید که شغلش رانندگی است، یعنی شغلی که اقتضای طبیعیاش، شتابزده از مقصدی به مقصدی دیگر رفتن است. چقدر ایرانی است! چقدر شبیه پدر من است که اتومبیلش را در گاراژ میگذارد و صبحها پیاده سر کار میرود تا از بوی کوچهها محروم نماند، کوچههایی که بعد از یکصد و پنجاه سال غربزدگی هنوز از بوی یاسِ درختی و اقاقیا خالی نشدهاند... و من همان مجیدم. و مجید هم «ملک محمد» است و هم «حسن کچل». دلم میخواهد «قصههای مجید» را تنهای تنها تماشا کنم تا ناچار نشوم که جلوی گریهام را بگیرم.